مهدی قاسمی
سلاح عشق در جنگِ با قشریت
مردم آزاده باید عشق را
بخش آخر
تو نه کار افتاده ای نه عاشقی
مُرده ای کِی عشق را تو لایقی
باز قدمی بالاتر
هر که او در عشق مُحکم شد قدم
در گذشت از کُفر و از اسلام هَم
عشق را با کافری خویشی بُوَد
کافری خود مغزِ درویشی بُوَد
و حافظ شیراز نیز که آن همه در درکِ شرعیات استخوان خرد کرده و قرآن را بانواع روایات به حافظه سپرده است، سرانجام به این نکته می رسد که:
عشقت رسَد به فریاد، وَر خود بَسان حافظ
قرآن ز بَر بخوانی دَر چهارده رَوایت
واضح است اگر راه جستن به خدا که همان «عشق تمام» است و حلول در این چشمة نور که مفهوم همان بازگشت به ریشه است، بدینگونه که عارفان برگزیده اند، مقبول عام شود در دکة سوداگران شریعت دیگر چه متاعی باقی خواهد ماند؟
امام و مفتی و فقیه و مجتهد دیگر بکجا بیآویزند؟
بر سر این هزار هزار ساله و توضیح المسائل و آداب غسل و ناخن گیری و حق امام و خُمس و مشکلات شکیات چه خواهد آمد اگر بسیار شوند آنها که می گویند:
من نخواهم لطف حق از واسطِه
که هلاکِ خلق شُد این واسِطه
من نخواهم دایه، مادر خوشتر است
مُِوسیم من، دایة من مادر است
اگر خداوند بر پیامبر اولوالعزم خود (موسی) خشم می گیرد و می خروشد که چرا بندة صافی او را به اتهام اجتناب از بخشنامه های «پیامبرانه» آزرده است، و تعلیم می دهد بجای این نسخه ها:
آتشی از عشق در دل بر فروز
سر بسَر فکر و عبادت را بسوز
و سرانجام اگر «عشق» اسطرلاب اسرار خدا باشد و جای «عبادات» را پُر کند – آنوقت رزق این خیل عظیم متولیان دین پناه از کجا می رسد؟
نطفة جنگ و جنگی حتی خونبار در همین جا بسته می شود و حلاج ها بر سَر دار دشمن جان می دهند – بوسعید ها را به محاکمه می خوانند – و مثنوی در شمار نجاسات قرار می گیرد با اینهمه سلاح این مردم بند گسل، شکستنی نیست.
آن طرف – بر زمین و زمان می تازد – بر کنگره های قدرت چنگ می اندازد – و این طرف – به درون دلها راه می برد.
آن یک – تقلا می کند تا «اندیشه» را در قفس حبس کند و این یک – قفس را می شکند.
آن یک- با نافرهنگ قشریت- نسخة رستگاری می پیچد که اگر نپذیرفتی، تیغ جانگیر را نیز بر آن الصاق می کند و این یک – با فرهنگ «آزادگی» و بشارت «خودمختاری» داروی عشق را تجویز می کند.
که با طبیعت و طلب آدمیزاد می خواند.
آن یک- به انهدام آنچه بود قیام می کند و این یک – سَر آن ندارد که به معتقداتِ تو اعلان جنگ دهند.
وصیتش این است که آزاده باش- اندیشه را در قالب ها زندانی مکن:
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنه
چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند
پس:
پای در نِه همچو مَردان و مترس
در گذر او کُفر و ایمان و متَرس
در کشاکش این جدال آشتی ناپذیر است که زاهد پاورچین بسوی قدرت می خزد و عارف به «مصالح» بنای یک فرهنگ پویا بدل می شود و ارزش های تازه ای می آفریند که اگر چه ناپیدا ولی پُر اثر، تجاوز نافرهنگ را که شکار اندیشه را عزم کرده است – مانع می شود.
قشریت و قالب ها و قفس هایش را می شکند و به رویش های فکر میدان می دهد.
خدمت عارفان و چراغ نورافشان عشقشان در پایداری فرهنگی ایران بدینگونه بود.
سِرّ جاودانگی سنائی و عطار و مولانا و حافظ، در آن معرکه های قهر و انتقام و در زیر سایة سهمگین قدرت آشکار و نهان مفتی و فقیه و خلیفه را در چنین نبرد جانانه ای باید جست.
آنها می دانستند که از حقیقت دفاع می کنند، و آنکس که پشت به حقیقت دارد چرا بترسد و نگوید که تعلیم شیخان همچو آب شوری است که مریدان نادان از آن می نوشند و کور می شوند.
ترکِ این تزویر کُن شیخ نَقور
آب شوری جمع کرده، چَند کُور
کاین مُریدان من و من آبِ شور
می خورند از من هَمی گردند کور
ارزیابی باور مولوی ها و عطارها و سنایی ها و حافظ ها و بوسعیدها و حلاج ها و بایزید ها با معیارهای امروزی شاید راه بجایی نبرد، اما در هر حال با همین معیارها می توان تشخیص داد که نقش عشق و عرفان در پهنة دفاع از فرهنگی که به شبیخون نافرهنگ تعبد و قشریت گرفتار آمده تا چه پایه تابناک و ستایش انگیز بوده است.
dc
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر